اقلیم قلم

به تماشا سوگند ... واژه‌ای در قفس است

اقلیم قلم

به تماشا سوگند ... واژه‌ای در قفس است

اقلیم قلم

زِ سحاب لطف تو گر نَمی
برسد به نخل امید من
نه طمع ز ابر بهاری و
نه زیان ز باد خزانیَم

...



نویسندگان

بیش‌تر از خیلی‌وقت است که این‌جا چیزی ننوشته‌ام. حالا هم قصد ندارم نوشتار تازه‌ای به این صفحه اضافه کنم. هنوز هم نوشتن برایم سخت است و اگر مجالی برای آشتی با قلم باشد، باید جای دیگری به کارَش بگیرم. فقط یاد گفت‌وگویَم با عزیزی افتادم و دیدم حالا که چکیده‌ی زندگیِ این روزهاست، قصد کردم این‌جا ذخیره‌اَش کنم برای روزگار پیش رو، برای این‌که از یادم نرود.

به‌عنوان مقدمه، خالی از لطف نیست که اشاره کنم در حال حاضر که این سطور را می‌نگارم، اولین سالِ قرن نو تمام شده است و وارد 1402 شده‌ایم. فی‌الواقع، باز اعداد بالا و پایین شده‌اند و ما خیال می‌کنیم چه اتفاق خاصی افتاده و راه به راه سال نو را به هم تبریک می‌گوییم. آدمیزادیم دیگر؛ دل‌مان خوش است به همین امور. یکی از همین روزهای سال نو، به خیلِ اتفاقاتی که این ایام افتاده‌ است، فکر می‌‌کردم. دیدم آشنای عزیزی که شکر خدا تلاش‌هایَش برای رفتن، به ثمر نشسته و به زودی راهیِ یکی از بهترین‌های کشورهای دنیاست تا آن‌جا درس بخواند، جمله‌ای با این مضمون نوشته که هیچ تجربه‌ای به اندازه تخت‌خواب تمیز و خانه‌ی آدم ارزش ندارد و اصلاً چه دلیلی دارد که آدمی رنج سفر را به جان بخرد؟

این، از آن جملاتی‌ست که به او نمی‌آید. او اگر اهل تخت‌خواب گرم و نرم بود، کفش پولادین به پا نمی‌کرد برای طی‌کردن دشواریِ این مسیر.

با این‌حال، برایَش نوشتم:

«چند روزه می‌خوام اینو برات بنویسم و سرعت نت اجازه نمی‌ده. [این جمله صرفاً برای پی‌بردن آیندگان به وضعیت نت در ایرانِ سال 1402 ثبت می‌شود!]

زندگی خیلی خیلی احمقانه‌تر از چیزیه که ما فکر می‌کنیم؛ یعنی حتی قدرت تخیل انسان هم در مقابل این حد از احمقانگی کم میاره. به نظرم تنها چیزی که می‌تونه رنج درک این احمقانگی رو قدری کم کنه، سفریه که برای جست‌وجو، تجربه و کشف و شهود انجام می‌شه. یه جور فرارِ شیرین و مطلوب و مقبول توی این نوع سفر وجود داره.»

القصه، زندگی خیلی احمقانه‌تر از چیزیه که ما تصور می‌کنیم یا می‌تونیم تصور کنیم و آدم‌ها خیلی پیچیده‌تر از چیزی هستن که ما تصور می‌کنیم یا می‌تونیم تصور کنیم. این، مهم‌ترین یافته‌ و تجربه‌ی من در طول 2 ماه اخیر بوده.

خلصَّ و تمّت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۲۸
لیلا بلالی

از آخرین مطلبی که این‌جا ثبت شده است، دقیقاً یک سال می‌گذرد. یک سال گذشت؛ یک سالِ پر از حادثه که می‌شد نشست و در مورد تک‌تک این حادثه‌ها نه‌تنها طومارها نوشت، بلکه قصیده‌ها و غزل‌ها و مصیبت‌نامه‌ها سرود، ولی تمامی ماجراها بدل شد به یک انبار واژه که در گوشه‌ی دل و ذهن جا خوش کرد و روز به روز سنگین‌تر شدیم؛ سنگین از حرف‌های نگفته. در این وانفسا، ننوشتن و نگفتن خیلی ارتباط با نداشتن حرف ندارد. گاهی آنقدر سوژه زیاد است که نمی‌‌دانی درباره‌ی کدام‌شان باید حرف بزنی و بعد، در هجوم هزار اتفاقی که گاه ذهنت هم از تحلیل‌شان عاجز است، سکوت را انتخاب می‌کنی. این چند ماه اخیر که خیلی‌ها می‌گویند «ای کاش جزء عمرمان حساب نشود»، همینطور بوده است. در گذر این ماه‌ها، صدای دو انفجار در مغزم طنین انداخته است؛ یکی صدای انفجارِ آن هواپیمای اوکراینی در سحرگاه روز 18 دی سال 1398 و دیگری، صدای انفجارِ ذهنِ مشحون از روایت‌های نافرجام. امروز که این متن را می‌نویسم، حدود 10 ماه و 10 روز از روزی که گفته می‌شود کرونا پای نامبارک خود را به ایران گذاشته است، می‌گذرد؛ ویروسی که عده‌‌ای آن را به چین، عده‌ای به آمریکا و عده‌ای هم به خفاش زبان‌بسته نسبت می‌دهند. این موجود ناشناخته‌ای که با چشم سر دیده نمی‌شود، از بدو ورود جهان را با تحولاتی روبه‌رو کرده است که شاید تا قبل از این، در مخیله‌‌ی کم‌تر کسی می‌گنجید. حال‌وهوای روحیِ خیلی‌هامان شبیه دنیای پرالتهاب و پر از ناآگاهی است که به‌خوبی در فیلم Contagion به تصویر کشیده شده است؛ ویروسی که از منبعی ناشناخته وارد زندگی انسان‌ها می‌شود، به‌سرعت نور شیوع پیدا می‌کند و از جان آدم‌ها تغذیه می‌کند. جدای از زندگی فردی و عدم‌قطعیتی که بیش از پیش بر روزگارمان سایه انداخته، چیزهای بنیادین‌تری در دنیا مورد بحث قرار گرفته است؛ چیزهایی که تا پیش از این کم‌تر کسی در اعتبارشان تردید می‌کرد. سوال‌ها و بحث‌هایی بی‌پاسخ که به‌گمانم پایان ندارد و کرونا بهانه‌ای برای دوباره پیش‌کشیدن‌شان شده است. نمی‌دانم و این نمی‌دانم بهترین کلمه‌ای است که می‌تواند وضعیت ذهنی خودم را در برابر این بحث‌ها روشن کند.

به همان اندازه که نمی‌دانم این روزها اَفعال و اَعمال چه کسانی مبتنی بر حقیقت است و چه کسی دارد لاف حقیقت می‌زند، می‌دانم که در این 10 ماه گاه لحظاتی بوده که ترس از مرگ تا مغز استخوانم نفوذ کرده است؛ لحظات دیدنِ تصویر اجسادی که در تنهایی و غربت محض به خاک سپرده می‌شوند و همین ترس ناقابل، توانسته تمامیِ مرا به چالش بکشاند؛ منِ پر از ادعایِ نترسیدن از مرگ را. این حس و حال که برای روزهای اول بود، با گذشت مدت زمانی طبیعتاً تقلیل پیدا کرد، اما گاه‌ و بی‌گاه مثل هر موضوع دیگری در برابر تصورات و ادعاهای دیگری که پیش از این درباره‌ی مرگ -به‌عنوان حتمی‌ترین و عجیب‌ترین رویداد زندگی بشر- داشتم، قرارم داد. حالا دیگر به یقین رسیده‌ام که ریشه‌ی واهمه‌ی خیلی از آدم‌هایی مثل من، نه مرگ بلکه چگونگیِ مرگ است. «کافکا در کرانه»ی هاروکی موراکامی، به‌خوبی بیانگر تمام چیزی است که در این مدت در ذهنم جریان داشته و آن را با ترس از مرگ اشتباه گرفته بودم. نویسنده‌ی کتاب از زبان یکی از شخصیت‌های خود چنین بیان می‌کند که: «چیزی که واقعاً برای آدم‌ها مهم است، چیزی که واقعاً اعتبار دارد، چگونگیِ مردن آدم است. با خود گفت در قیاس با آن چگونگی، زندگی آدم اهمیت چندانی ندارد. بااین‌حال، چگونگیِ زندگی، چگونگیِ مرگ آدم را تعیین می‌کند». راستَش، تمام دغدغه‌ی این روزها همین است، اما این پرسش‌ها تمامی ندارد؛ اگر قرار است ظرف عمر آدمی روزی -دیر یا زود- لبریز شود، مگر فرقی هم دارد که چطور و به چه شکل این اتفاق بیافتد؟ فارغ از شکل و نوع تمامیِ این سوال‌ها و فارغ از این‌که ترس‌مان از مرگ باشد یا دغدغه‌ی چگونه‌مُردن را داشته باشیم، به‌گمانم بایستی پس از این اگر عمری بود، درجه‌ی ادعاهای قبلی‌مان را پایین‌تر بیاوریم. کرونا، طوفانی در زندگی بشر بود و به قول موراکامی، هیچ‌کس پس از اتمام طوفان همان آدمی نخواهد شد که به درون طوفان قدم نهاده بود. کاش این طوفان آدم‌های بهتر با ادعاهای کم‌تری از ما بسازد.

---------

پ. ن. 1روایت‌های ناتمام که تمام شد، بیش‌تر خواهم نوشت.

پ. ن. 2در همین لحظه که من دارم انگشتانم را بر جان این کیبوردِ خاک‌گرفته می‌کوبم، واکسن‌های تاییدشده‌ی جهانی دارد بر جانِ هزاران انسان می‌نشیند. خبر، خوب‌تر از این نداریم. کاش این خبر خوب، به‌زودی تیتر اول روزنامه‌های ما هم باشد.

پ. ن. 3: زیرا که 1399/10/10 بود :))

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۹ ، ۱۵:۳۸
لیلا بلالی

آن دوست که دیدنش بیاراید چشم

بی‌دیدنش از گریه نیاساید چشم

ما را ز برای دیدنش باید چشم 

گر دوست نبیند، به چه کار آید چشم؟

#سعدی

-----------

- زیرا که 98/10/10 بود :))

- آخرین پرنده را هم رها کردم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۸ ، ۲۱:۱۱
لیلا بلالی

در خانه‌ی غم بودن، از همت دون باشد

و اندر دل دون‌همت، اسرار تو چون باشد

بر هر چه همی‌لرزی، می‌دان که همان ارزی

زین روی دل عاشق، از عرش فزون باشد

آن را که شفا دانی، درد تو از آن باشد

وان را که وفا خوانی، آن مکر و فسون باشد

آن جای که عشق آمد، جان را چه محل باشد

هر عقل کجا پرد، آن‌جا که جنون باشد

سیمرغ دل عاشق، در دام کجا گنجد؟

پرواز چنین مرغی، از کون برون باشد

بر گرد خسان گردد، چون چرخ دل تاری

آن دل که چنین گردد، او را چه سکون باشد؟

جام می موسی کش شمس الحق تبریزی

تا آب شود پیشت، هر نیل که خون باشد...

-------

عارضم خدمت شازده که این مدت که نبودم، بسی اتفاقات رخ داد. در رأس این وقایع، می‌توان به دفاع معظمٌ‌لها اشاره نمود. بله! شاید برای عالم خلقت باور این امر مشکل باشه لیکن این بنده‌ی سرتاپا تقصیرِ خداوند بالاخره در یوم‌الله 17 شهریور 1398 از پایان‌نامه‌ی عزیزش دفاع کرد. دیگر آن‌که همین چند روز پیش، در هفدمین روز آذرماه پاییزی، رفتن و کوچ ابدی نازنین‌رفیقم یک‌ساله شد. راستَش حالا دیگر به این باور رسیده‌ام که اندوه اگرچه نمی‌تواند آدمیزاد را از بین ببرد، اما به خوبی می‌تواند او را از همه چیز تهی کند. حالا اگر بخواهم خیلی با دید مثبت به آن نگاه کنم، به جای تهی‌شدن اسمش را می‌گذارم «رهایی». عجیب هم نیست که چیزهای ارزشمند با بهای سنگین به دست آیند. دیگر این‌که به حول و قوه‌ی الهی تغییراتی در همه‌ی ابعاد زندگی دارد رخ می‌دهد!

-------------

یکمِ آخر- این نوشته هم اول برای خدا، دوم برای همان آدم باذوقی که شاید از این‌جا عبور کند که از همین‌جا خدمتش عرض می‌کنم: مخلصم هم‌وطن!

دومِ آخر- شعر هم یادگار یک معلم گرانقدر است. البته که مولانای بزرگ آن را سروده اما این معلم ارجمند مدام زیر گوش‌مان زمزمه‌اش کرده تا بلکه یاد بگیریم برای چیزهایی بلرزیم که واقعا ارزشمند باشن؛ بر هرچه همی‌لرزی، می‌دان که همان ارزی...

سومِ آخر- «عارضم خدمت شازده» هم تیکه کلام محسن رضوانی در «گچ پژ» است.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۸ ، ۲۱:۵۵
لیلا بلالی

تا مدت‌ها پیش اعتقاد محکمی داشتم که اگر آدمیزاد قدم در مسیری بگذارد و بعد از گذشت مدتی متوجه شود که به اشتباه مسیرش را انتخاب کرده، هر جایی که هست باید کفش آهنین به پا کند و از مسیر رفته، بازگردد. این روزها این باور هم مثل تمامی اعتقادات و باورهای دیگر در معرض آزمون الهی قرار گرفته است. انتخاب مسیر، طی‌کردن بخش بزرگی از آن و بعد، درک این‌که کلیت این انتخاب و تمامی این مسیر نتیجه‌ی یک اشتباه بوده و حالا این پرسش را سر راهت را قرار می‌دهد که: تو که از «باید تغییردادن و برگشتن از مسیر اشتباه» دم می‌زدی، حالا می‌توانی برگردی؟ پس، عمرِ رفته و فرصتِ سوخته را چه می‌کنی؟ با این‌که برگشتن از یک راه اشتباه گاهی خودش یک اشتباه بزرگ‌تر است، چه می‌کنی؟

حالا اعتقاد راسخم بدل به تردید شده است. حالا می‌بینم که همیشه راه بازگشت برای آدمی باز نیست. بلکه باید همان اشتباهات و عذاب‌شان را به آغوش بکشد، جزءجزءشان را واکاوی کند تا شاید در کنه ناپیدای‌شان حکمتی -ولو به زور- پیدا کند و حتی بالاتر از این؛ به این فکر کند که شاید این اشتباه حقش بوده، که بعضی اشتباهات حق آدمیزاد است، که اصلاً اشتباه می‌کنند بعضی از آدم‌ها که اشتباه نمی‌کنند، که باید راه افتاد؛ مثل رودها که برخی به دریا می‌رسند و برخی نمی‌رسند...

تا این‌جای ماجرا وضعیت تقریباً خوب است. نه این‌که خوب باشد اما همین‌که بدانی کدام تصمیم را به‌اشتباه گرفته‌ای و کدام‌شان را در کمال عقل و درایت، جای آن را دارد که مراسم شکرگزاری به پا کنی. داستان واقعی برای تصمیم‌ها و انتخاب‌هایی است که نمی‌دانی قرار است به کجا ختم شوند.

...

اللهم اجعل عواقب امورنا خیراً

14 مرداد 1398(داور - پ)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۴۸
لیلا بلالی

«وَ عَمِّرْنِی مَا کَانَ عُمُرِی بِذْلَةً فِی طَاعَتِکَ، فَإِذَا کَانَ عُمُرِی مَرْتَعاً لِلشَّیْطَانِ فَاقْبِضْنِی إِلَیْکَ قَبْلَ أَنْ یَسْبِقَ مَقْتُکَ إِلَیَّ، أَوْ یَسْتَحْکِمَ غَضَبُکَ عَلَیَّ...»

صحیفه‌ی سجادیه - دعای مکارم‌الاخلاق

-----------

24 سالگی، پربار بود.

پر از اشتباه، آزمون و خطا، نرسیدن، دل‌کندن، ازدست‌دادن، متزلزل‌شدنِ نقش تصویرها و تصورهایی که در درستی‌شان تردید نداشتم، افتادن و مثل همیشه، بلندشدن برای دوباره‌ساختن. راه سختی که انتخاب کردم، اشتباهاتی که مرتکب شدم، بهای وسعت‌یافتن روحم بود، بهای فهم و توانِ این‌که از تصاویر خیالیِ حک‌شده بر دیوارهای غار زندگی بگذرم و به دنیای وارونه، واقع‌بینانه‌تر نگاه کنم و بفهمم که اگر قدم خمیده‌تر شده و روحم قدرت پرواز ندارد، بخاطر سنگینیِ وزنه‌هایی است که بر جان و دلم آویزان شده‌اند. به قول معلم عزیزِ روزگار نوجوانی، برای پرواز، باید که سبک‌تر بود...

حالا در آستانه‌ی 25 سالگی، چیزی جز نگاه و مراقبت «او» آرزو ندارم. 

--------

- الحمدلله کما هو اهله

29 تیر-1398

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۸ ، ۰۰:۵۰
لیلا بلالی

گره‌های درهم تنیده‌‌ی زندگی، سختی‌ها، حال و احوال بد، اندوه و ... بند علایق آدمی را می‌گسلد، دلبستگی‌ها را کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌کند و موجب می‌شود هزار وابستگی و امید پوشالی که در دل انسان نسبت به زمین و متعلقاتش نقش بسته، رنگ ببازد. تو گویی که حکمت تمامی این گره‌ها همین است که آدمی را به این نقطه‌ی امن برساند. انسانی که به او از همان ابتدا نوید داده شده که «ما تو را در رنج آفریده‌ایم»، انگار که محتوای این سخن را باور نکرده باشد، وقتی به این مرحله می‌رسد از تهی‌دستی و تنهایی دلش مچاله می‌شود اما همین حقیقت می‌تواند نجاتش دهد که گسسته‌شدن بند علایق، نه نشانه‌ی افسردگی و دل‌مردگی و سرخوردگی‌ست و نه یأس و ناامیدی... که اماره‌ای روشن و مُهر تأییدی است بر رهایی و سبک‌بالی؛ موهبتی که خدا با هزینه‌ای گزاف ارزانی‌أش داشته است. تا اینجای ماجرا، جز همان دردی که گاه حتی به زبان آوردنی هم نیست، هیچ چیز ترسناکی وجود ندارد اما از این‌جا به بعد وحشتناک‌ترین اتفاق ممکن می‌تواند رقم بخورد؛ اگر درد و اندوه، آدمی را بدل به موجودی کند که حتی برای خودش هم قابل تحمل نیست، که اگر خوی و خصلتی در او شکل دهد که تمام خوبی‌های گذشته‌ی او را محو کند، که اگر هیچ‌کس از رفتار و گفتار او در امان نباشد، که آدم‌های دوروبرش شکایتی را که در دل دارند به خدا حواله دهند تا او با عدالت خود میان آن‌ها قضاوت کند، که اگر بازگردد به بدی‌هایی که خدا او را از آن‌ها نجات داده است.

--------

وَ لا تَرُدَّنِی فِی سُوءٍ اسْتَنْقَذْتَنِی مِنْهُ...

و مرا به بدی‌هایی که از آن‌ها نجاتم داده‌ای، بازمگردان...

22 رمضان- 1398

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۳۴
لیلا بلالی

یه چیزایی از ماه رمضونای پر شور و شوق و در عین حال پر از سادگی و صمیمیت دوران بچگی که با ذوق وصف‌ناشدنی موقع برگشت از مدرسه با پول خیلی کمِ توجیبی برای افطارم خوراکی مختصری می‌خریدم، از روزها و شب‌های رمضونیِ دوران پر رمز و راز نوجوونی که سقف بالای سرمون رو نمی‌تونستیم تحمل کنیم و می‌زدیم به دلِ پشت‌بوم خونه‌ی مادربزرگ و تا سحر ستاره می‌شمردیم یا رمضونای همین دوره‌ی پر از قصه و گاه پر از غصه و حیرت جوونی توی وجودم ته‌نشین شده که با اختلاف خیلی فاحش و بلکه افحشی این ماه رو بدل به بهترین ماه زندگیم می‌کنه؛ ماه ِبهار دل‌ها... نه این‌که همه‌ چیز تو این سال‌ها عالی بوده باشه که اصلاً از زندگی و گردش دوران چنین چیزی برنمیاد اما هر تلخی هم که بود، یا پشت حال‌وهوای ساده‌ی بچگی‌هامون محو می‌شد و خیلی متوجهش نبودیم یا دل می‌بستیم به درهایی که گفته‌بودن از اول ماه مبارک باز می‌شه و تا آخر ماه بسته نمی‌شه...

 ...

گرچه آلوده‌أم و خار ولی آمده‌أم 

با همان فطرت پاک ازلی آمده‌أم

دیدم از غیر درت بی‌محلی آمده‌أم

دست پر هستم و با نام «علی» آمده‌أم...

- اللهم أذنت لی فی دعائک و مسألتک، فاسمع یا سمیع مدحتی و أجب یا رحیم دعوتی و اقل یا غفور عثرتی. فکم یا الهی من کربةٍ قد فرجتها و هموم قد کشفتها و عثرة قد اقلتها و رحمة قد نشرتها و حلقة بلاء قد فککتها... 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۳۰
لیلا بلالی

گوگل بعد از چندین‌ماه به اولتیماتوم‌هایی که می‌داد جامه‌ی عمل پوشاند و «گوگل‌پلاس» را از دسترس کاربرانش خارج کرد، اینستاگرام و فضای رنگارنگش هم که از همان ابتدا برای آدم‌هایی مثل من که در نوشتن بسی حرّاف‌اند، ساخته نشده بود و این روزها صرفاً در حد همان استوری‌گذاشتن‌های هر چند هفته یا هر چند ماه یک‌بار رفع نیاز می‌کند، با نوشتن روی کاغذ هم که چند سالی هست میانه‌ای ندارم. پس چه باید بکند این آدم پر از حرف که حالا دارد به یک سکوت بزرگ بدل می‌شود؟ نکند نوادگانش، خدایی ناکرده و زبانش لال روزی که در پی دانستن عقبه‌ی او می‌گردند تصور کنند که نیای بزرگ‌شان هیچ حرفی برای گفتن نداشته است؟!

درگیر همین اندیشه‌ها –حوالی ساعت 2 بامداد- بودم که یک‌هو ندایی مرا به خودم آورد که ای‌ دل غافل! تو روزی یک وبلاگک دست و پا شکسته‌ای داشتی بنده‌ی خدا! در همین احوالات، دستی از غیب بلندم کرد و نشاندم جلوی آیت‌الله گوگل و دستم را بُرد به سمت کیبورد تا اسم خودم را در قسمت جست‌وجو تایپ کنم و برسم به: «اقلیم قلم».

آخرین نوشته‌ای که در آن درج کرده‌أم به سال 94 بازمی‌گردد؛ روزهای تلخ بعد از کوچ ابدی مادربزرگ(ننه‌جانم). حالا که پس از 3‌سال در مطلع سال 98 هجری شمسی و به حکم ضرورت با قلمم آشتی کرده‌ام، تصمیم دارم به این خانه بازگردم؛ خانه‌ای که نه پُز و افاده‌ها و شوآف‌های اینستاگرام را دارد، نه به لایک و کامنت و حتی دیده‌شدن محتاج است. انگار که در این وادی فقط برای خدا می‌نویسی و خودت و آن آدم باذوقی که ردپایت را گرفته و آمده تا اینجا که تو را بخواند و شاید حتی هیچ‌وقت متوجه گذرش از این‌جا هم نشوی... هرچند نگویم از این لذت وصف‌ناشدنی که همان کسی بخواندتت که دلت می‌خواهد و بعد، یک‌روز میان گرگ و میش خستگی‌هایت یک طور رد پایش را ببینی و بفهمی که تا اینجا دنبالت آمده...

بگذریم

من به نوشتن، به قلم، به اقلیم قلم برگشتم!

پ.ن: نام این خانه پیش‌تر «به زبان قلم» بود!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۴۴
لیلا بلالی