بیشتر از خیلیوقت است که اینجا چیزی ننوشتهام. حالا هم قصد ندارم نوشتار تازهای به این صفحه اضافه کنم. هنوز هم نوشتن برایم سخت است و اگر مجالی برای آشتی با قلم باشد، باید جای دیگری به کارَش بگیرم. فقط یاد گفتوگویَم با عزیزی افتادم و دیدم حالا که چکیدهی زندگیِ این روزهاست، قصد کردم اینجا ذخیرهاَش کنم برای روزگار پیش رو، برای اینکه از یادم نرود.
بهعنوان مقدمه، خالی از لطف نیست که اشاره کنم در حال حاضر که این سطور را مینگارم، اولین سالِ قرن نو تمام شده است و وارد 1402 شدهایم. فیالواقع، باز اعداد بالا و پایین شدهاند و ما خیال میکنیم چه اتفاق خاصی افتاده و راه به راه سال نو را به هم تبریک میگوییم. آدمیزادیم دیگر؛ دلمان خوش است به همین امور. یکی از همین روزهای سال نو، به خیلِ اتفاقاتی که این ایام افتاده است، فکر میکردم. دیدم آشنای عزیزی که شکر خدا تلاشهایَش برای رفتن، به ثمر نشسته و به زودی راهیِ یکی از بهترینهای کشورهای دنیاست تا آنجا درس بخواند، جملهای با این مضمون نوشته که هیچ تجربهای به اندازه تختخواب تمیز و خانهی آدم ارزش ندارد و اصلاً چه دلیلی دارد که آدمی رنج سفر را به جان بخرد؟
این، از آن جملاتیست که به او نمیآید. او اگر اهل تختخواب گرم و نرم بود، کفش پولادین به پا نمیکرد برای طیکردن دشواریِ این مسیر.
با اینحال، برایَش نوشتم:
«چند روزه میخوام اینو برات بنویسم و سرعت نت اجازه نمیده. [این جمله صرفاً برای پیبردن آیندگان به وضعیت نت در ایرانِ سال 1402 ثبت میشود!]
زندگی خیلی خیلی احمقانهتر از چیزیه که ما فکر میکنیم؛ یعنی حتی قدرت تخیل انسان هم در مقابل این حد از احمقانگی کم میاره. به نظرم تنها چیزی که میتونه رنج درک این احمقانگی رو قدری کم کنه، سفریه که برای جستوجو، تجربه و کشف و شهود انجام میشه. یه جور فرارِ شیرین و مطلوب و مقبول توی این نوع سفر وجود داره.»
القصه، زندگی خیلی احمقانهتر از چیزیه که ما تصور میکنیم یا میتونیم تصور کنیم و آدمها خیلی پیچیدهتر از چیزی هستن که ما تصور میکنیم یا میتونیم تصور کنیم. این، مهمترین یافته و تجربهی من در طول 2 ماه اخیر بوده.
خلصَّ و تمّت.