انفجار
از آخرین مطلبی که اینجا ثبت شده است، دقیقاً یک سال میگذرد. یک سال گذشت؛ یک سالِ پر از حادثه که میشد نشست و در مورد تکتک این حادثهها نهتنها طومارها نوشت، بلکه قصیدهها و غزلها و مصیبتنامهها سرود، ولی تمامی ماجراها بدل شد به یک انبار واژه که در گوشهی دل و ذهن جا خوش کرد و روز به روز سنگینتر شدیم؛ سنگین از حرفهای نگفته. در این وانفسا، ننوشتن و نگفتن خیلی ارتباط با نداشتن حرف ندارد. گاهی آنقدر سوژه زیاد است که نمیدانی دربارهی کدامشان باید حرف بزنی و بعد، در هجوم هزار اتفاقی که گاه ذهنت هم از تحلیلشان عاجز است، سکوت را انتخاب میکنی. این چند ماه اخیر که خیلیها میگویند «ای کاش جزء عمرمان حساب نشود»، همینطور بوده است. در گذر این ماهها، صدای دو انفجار در مغزم طنین انداخته است؛ یکی صدای انفجارِ آن هواپیمای اوکراینی در سحرگاه روز 18 دی سال 1398 و دیگری، صدای انفجارِ ذهنِ مشحون از روایتهای نافرجام. امروز که این متن را مینویسم، حدود 10 ماه و 10 روز از روزی که گفته میشود کرونا پای نامبارک خود را به ایران گذاشته است، میگذرد؛ ویروسی که عدهای آن را به چین، عدهای به آمریکا و عدهای هم به خفاش زبانبسته نسبت میدهند. این موجود ناشناختهای که با چشم سر دیده نمیشود، از بدو ورود جهان را با تحولاتی روبهرو کرده است که شاید تا قبل از این، در مخیلهی کمتر کسی میگنجید. حالوهوای روحیِ خیلیهامان شبیه دنیای پرالتهاب و پر از ناآگاهی است که بهخوبی در فیلم Contagion به تصویر کشیده شده است؛ ویروسی که از منبعی ناشناخته وارد زندگی انسانها میشود، بهسرعت نور شیوع پیدا میکند و از جان آدمها تغذیه میکند. جدای از زندگی فردی و عدمقطعیتی که بیش از پیش بر روزگارمان سایه انداخته، چیزهای بنیادینتری در دنیا مورد بحث قرار گرفته است؛ چیزهایی که تا پیش از این کمتر کسی در اعتبارشان تردید میکرد. سوالها و بحثهایی بیپاسخ که بهگمانم پایان ندارد و کرونا بهانهای برای دوباره پیشکشیدنشان شده است. نمیدانم و این نمیدانم بهترین کلمهای است که میتواند وضعیت ذهنی خودم را در برابر این بحثها روشن کند.
به همان اندازه که نمیدانم این روزها اَفعال و اَعمال چه کسانی مبتنی بر حقیقت است و چه کسی دارد لاف حقیقت میزند، میدانم که در این 10 ماه گاه لحظاتی بوده که ترس از مرگ تا مغز استخوانم نفوذ کرده است؛ لحظات دیدنِ تصویر اجسادی که در تنهایی و غربت محض به خاک سپرده میشوند و همین ترس ناقابل، توانسته تمامیِ مرا به چالش بکشاند؛ منِ پر از ادعایِ نترسیدن از مرگ را. این حس و حال که برای روزهای اول بود، با گذشت مدت زمانی طبیعتاً تقلیل پیدا کرد، اما گاه و بیگاه مثل هر موضوع دیگری در برابر تصورات و ادعاهای دیگری که پیش از این دربارهی مرگ -بهعنوان حتمیترین و عجیبترین رویداد زندگی بشر- داشتم، قرارم داد. حالا دیگر به یقین رسیدهام که ریشهی واهمهی خیلی از آدمهایی مثل من، نه مرگ بلکه چگونگیِ مرگ است. «کافکا در کرانه»ی هاروکی موراکامی، بهخوبی بیانگر تمام چیزی است که در این مدت در ذهنم جریان داشته و آن را با ترس از مرگ اشتباه گرفته بودم. نویسندهی کتاب از زبان یکی از شخصیتهای خود چنین بیان میکند که: «چیزی که واقعاً برای آدمها مهم است، چیزی که واقعاً اعتبار دارد، چگونگیِ مردن آدم است. با خود گفت در قیاس با آن چگونگی، زندگی آدم اهمیت چندانی ندارد. بااینحال، چگونگیِ زندگی، چگونگیِ مرگ آدم را تعیین میکند». راستَش، تمام دغدغهی این روزها همین است، اما این پرسشها تمامی ندارد؛ اگر قرار است ظرف عمر آدمی روزی -دیر یا زود- لبریز شود، مگر فرقی هم دارد که چطور و به چه شکل این اتفاق بیافتد؟ فارغ از شکل و نوع تمامیِ این سوالها و فارغ از اینکه ترسمان از مرگ باشد یا دغدغهی چگونهمُردن را داشته باشیم، بهگمانم بایستی پس از این اگر عمری بود، درجهی ادعاهای قبلیمان را پایینتر بیاوریم. کرونا، طوفانی در زندگی بشر بود و به قول موراکامی، هیچکس پس از اتمام طوفان همان آدمی نخواهد شد که به درون طوفان قدم نهاده بود. کاش این طوفان آدمهای بهتر با ادعاهای کمتری از ما بسازد.
---------
پ. ن. 1: روایتهای ناتمام که تمام شد، بیشتر خواهم نوشت.
پ. ن. 2: در همین لحظه که من دارم انگشتانم را بر جان این کیبوردِ خاکگرفته میکوبم، واکسنهای تاییدشدهی جهانی دارد بر جانِ هزاران انسان مینشیند. خبر، خوبتر از این نداریم. کاش این خبر خوب، بهزودی تیتر اول روزنامههای ما هم باشد.
پ. ن. 3: زیرا که 1399/10/10 بود :))